سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مختلف

سوته دل شدم شاید بده اما انگار سوته دل شدن یه جور سعادته!

 

سلام

به دل نگیرید!

حالا منم یه چی گفتما!

داری گیرمی دیا!

باشه دیگه حرفای اینجوری نمی زنم،خوبه؟

میدونی بعده چندوقته آمدم حالا داری واسم ایراد می گیری؟

خب امتحاناتمو دادم(داری میگی به من چه!؟)ای بی نزاکت!

باشه اصلا عیب نداره هرچی دوست داری بگو اما باقیه حرفمو هم گوش کن بعد برو

 جانم،باشه؟باشه؟

ممنون.

می خواستم بگم ممنون که این چرندیاتوخوندی و خودتو کنترل کردی!

حالا هر چی دوست داری بگو خودتو بریز بیرون،نه جون من راحت باش به من بگو

ازهرجا دلت گرفته یا برعکس پره

به من بگو آره درست متوجه شدی فحششو به من بده!

داری با من حال می کنیا!

آخه اگه حال نمی کردی همین جورتندوتند این اراجیفو نمی خوندی.درسته؟

بگذریم.

ما ه رمضون اومده اوصولنم روزه نمی گیرن چراشودیگه هر کسی واسه خودش یه

دلیل قانع کننده البته فقط واسه خودش داره

گرچه بی معرفت نیستم بعضیا هم واقعا راستو حسینی نمی تونن بگیرن مهم

 نیست خدا خوبشون کنه!

اصلا چرا من انقده چرند میگم؟

قرص که نمی خورم،خوبه خوبم هستم اما نه انگاروقتم زیاده مثل خیلی از بچه ها

 که همین جورچرندیاته ذهن خودشون یا حالا این که خوبه

 بعضیا  چرندیاته ذهن دیگران رو هاپولی می کنن که الهی......،دعای بد یا به قولی

 نفرین نمی کنم چون  کاردرستی نیست!

خب واسه فعلا بسه و باید بگم

بای بای.آقام علی یارتون. 


نوشته شده در یکشنبه 90/5/30ساعت 12:32 صبح توسط نفس نظرات ( ) | |

دو صد شعری

دو صد یاری

دو صد دردی و دلداری

دو صد ساعت

دو صد تکرارساعتها

دو صد تا کی

تو می دانی؟

دو صد تا عاشقت بودم

دو صد تا عاشقم کردی

دوصد تا عشق

دو صد لیلی

دو صد مجنون

کناراین دوصدتاها

دلی عاشق تراز جیحون

دوصد عاشق

دوصد معشوق

دوصد سالی گذشت ازاو

دوصدسالی تورفتی باز

دوصد سالی منه تنها

نشستم پشت بررویا

دوصدکابوس

دوصدطعنه

دوصدغمهای بیهوده

دوصدبی تو

مراتنها،کجا رفتی؟چرا رفتی؟

قربون باباهای گلم برم که همشون مثل مادرای عزیزم مهربوننو دوست داشتنی

اول می خوام دست یکایک پدرای عزیزوفداکار این مرزوبومو ببوسم وبهشون روز قشنگشونو تبریک بگم و البته به گل پسرایی که قراره پدرای فردای فرزندان این خاک بشن هم تبریک عرض می کنم و امیدوارم هرجاکه هستن سلامتو خوشو موفق باشن

بعد یه تبریکم به پدرایی که رفتنو یا ندیدیمشون و یا دیدیمشونو قدرشونو ندونستیم و یا به قول بعضی ها که هم دیدنشون و هم قدرشونو تا بودن در کنارشون می دونستن.

من یکی که تا فهمیدم بزرگ شدمو به حضورش نیاز داشتم خدای مهربونتراز اون حضورشو ازم دریغ کرد.

بابا جونم از راه دور می بوسمتو روزتو بهت تبریک می گم.و بدون که عاشقانه بی بهانه دوستت دارم.

 

پدرم وقتی مرد

                       من چه تنها بودم

                                         و کنون تنهاتر

                                                         لیک من باز هنوز-منتظر می مانم-تا ببینم اورا

                                     تا دلم شاد شود


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/26ساعت 2:0 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

سلام

 اینکه باز می خواستم فکر کنم

از کی یا چی می خوام بنویسم

 داشت روانیم می کرد!

اما بالاخره شروع کردم به نوشتن

 آخه خدایی نمیشه ،

سخته یه جورایی-

درست نمیگم؟

یکی علمی می نویسه

 یکی عاشقانه

 یکی الکی

یکی راستکی

 یکی  با یکی

 یکی با دو تا

 یکی از یکی

 یکی برای یکی

و خلاصه اینکه وقتی نگاه می کنی

 به عمق جریان می بینی

 یادی از هم? مطالب تو وب گردی که داری ،شده!

بعد تو می مونی و ورده

 چه کنم چه کنمی

که تو دلته

 یا شایدم از فرط کلافگی مثل من شده لق لقه ی زبونت!

به نظر تو با اینهمه موارد ذکر شده

 توی هر وبلاگ باز مسخره نیست

 که تکرار تکرارهارو داشته باشم؟

 خوب بذار بگم

 اصلا چرا من اینجوری فکر میکنم،

با اجازه ی چاکری که شما باشی

 بنده از خردسالی

 همیشه میل به لجبازی

 یا به عبارت دیگه بر خلاف رودخونه ی زندگیم شنا کردنو  داشتم!

نمیگم همیشه موفق بودم یا خیلی خوب بو د

 که فرداکلی شاکی خصوصی داشته باشم ،

نه !

اما یه جورایی بدم نبود

 گرچه که خیلی وقتا به خاطر این تک روی های

 به قول بعضی بی خودو بی جهت

 ضربه های سهمگینی هم خوردم

 اما در هر حال چون خواست خودم بود

 دوباره شروع کردم میدونی چرا؟

 چون یه جورایی به خوب بودن خودم معتقدم(از خود متشکرم؟باشه،قبول)

 بگذریم و اینکه خوب این باعث می شد

 از جمع به قول بعضی ها

زیبای زندگی فاصله بگیرم یا اونا خودشونو از من سوا کنن.

خلاصه مطلب اینه که

 نمی خواستم بازم مثل همیشه

حتی واسه یک نفر تکراری باشم

 اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم

 اگه به قالب باشه قالب خیلی ها مثل قالب منه!

اگه به نوشته باشه باز حتماً خیلی ها

 مثل من فکر میکنن یا مثل من نوشتن!

و حتی هر چیز دیگه ای که الان

 به ذهن کوچولوی این حقیر سراپا تقصیر نمی رسه!

 درهر صورت یا بهتره  بگم در آخر

 به این جمله یا قطعه یا شعر باز تکراری

  که دیگه نخ نما شده می رسیم که میگه:

ز گهواره تا گور دانش بجوی؟

 نه!

  پایان شب سیه سپید است؟

نه!

بر نامده و گذشته بنیاد مکن؟

نه!

                                           

 

                                                     "دست بالای دست بسیار است."

 

گر چه که امیدوارم باز اشتباه نکرده باشمو

 حداقل یه حرف به قول بعضی ها درست تو زندگیم زده باشم!

راستی به نظر شما از چی بنویسم بهتره؟

خوب اگه بگی بستگی داره به خودت که نمیشه

 یه نظر پدر مادر دار بده واسم

خیر ببینی جووووووووووووووووووووووون،

پیر شی مادر ناامیدم نکنیا!

ممنونم از اینکه چشای خوشگلتو

 واسه چرندیات من از بین بردی

فدای همتون میشم یه جا،

دوستون دارم بی جا

اگه هر نظری داری بنویس خوشحال میشم،

خیلی شدید هم انتقاد پذیرم،

قربونتون برم،

الهی که سلامت و خوش باشید همتون یک جا.

پیروز باشید

 تا مطلب بعدی، یاعلی.

بدرود.


نوشته شده در جمعه 90/3/6ساعت 8:29 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

  • چه طور یه دوستی خراب میشه؟

  •  هر دو دوست فکر میکنند

     طرف مقابلشون گرفتاره و تماس نمیگیرن

     چون فکر میکنن نباید مزاحم بشن

     وقتی زمان گذشت هردو فکر میکنند

     بذار طرف مقابل تماس بگیره!

     بعدش هرکدوم فکر میکنند

     که چرا من اول تماس بگیرم؟

     اینجاست آغاز تبدیل عشقشون به نفرت

     نهایتا بدون هیچ تماسی

     از یاد هم غافل میشن .

     وهمدیگر و فراموش میکنن ...

     پس تماستون رو با هم حفظ کنید

     و این داستان رو برایهمه بفرستید

     نمیخوام شما یکی از این دو نفر باشی

     


    نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 1:49 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

    روزگاریست همه عرض بدن می خواهند

     همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند

     دیو هستند ولی مثل پری می پوشند

     گرگ هایی که لباس پدری می پوشند

     آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند

     عشق ها را همه با دور کمر می سنجند

     خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد

     عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد


    نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 1:44 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

    از سوسک می ترسیم............

     ....از له کردن شخصیت دیگران

     مثل سوسک نمیترسیم.

     از عنکبوت میترسیم............

     ....از اینکه تمام زندگیمون

     تار عنکبوت ببنده نمی ترسیم.

    از خوب سرخ نشدن قورمه سبزی میترسیم............

    ....از سرخ شدن ادما از خجالت نمیترسیم.

    از سرما خوردگی میترسیم............

    ....از سرخورده کردن دوستامون نمیترسیم.

     از شکستن لیوان میترسیم............

    ....از شکستن دل ادما نمیترسیم .

                                                                   {از یک دوست}


    نوشته شده در سه شنبه 90/2/27ساعت 9:25 صبح توسط نفس نظرات ( ) | |

    دغدغه ی من این است که !!!

    ! این روزها در سرزمینی زندگی میکنم

     که در ان دختران هرزه شده اند !!!!

     و پسران هرزه پرست.. من امروز ایستاده ام !!

     و برای ایستادنم هزاران بار افتاده ام

     چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟

     دوره ارزانی است !!!

     شرافت ارزان !

    ! تن عریان ارزان !!

     و دروغ از همه چیز ارزانتر

     تن مرد و نامردیکیست

    ، روزگار باید بگذرد ,

     تا بدانیم (( مرد )) کیست


    نوشته شده در سه شنبه 90/2/27ساعت 9:21 صبح توسط نفس نظرات ( ) | |

    مهم ترین اصل:

     

     

    با خویشتن خویش

                            صادق باش.


    نوشته شده در جمعه 90/2/23ساعت 6:11 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

    آه!

    برای رسیدن به آرامشی بی کران،

    آرزوی مرگی ثمر بخش دارم؛

    و اینکه

    سر انجام هوس از توان افتاده ام

     دیگر نتواند

    تناسخهای تازه ای تدارک بیند.

    ای هوس!

    تو را به جاده ها کشانده ام؛

     در دشتها اندوهناکت کرده ام؛

    در شهرهای بزرگ

     سر مستت کرده ام؛

    سر مستت کرده ام

    امّا

    عطشت را فرو ننشانده ام؛

    -در شبهای مهتابی

     شستشویت داده ام؛

    تو را با خود همه جا برده ام؛

    از موجها برایت گهواره ساخته ام؛

     خواسته ام بر دریا بخوانمت...

    ای هوس!

    ای هوس!

    با تو چه باید بکنم؟

    آخر چه می خواهی؟

    آیا سر انجام خسته نخواهی شد؟


    نوشته شده در پنج شنبه 90/2/22ساعت 3:16 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

    هوسهای ما تاکنون عوالم بسیاری را در نوردیده اند؛

    و هرگز سیراب نشده اند.

    و تمامی طبیعت در تشویش به سر می برد،

    میان عطش آسایش وعطش کامخواهی.

    از در ماندگی فریاد کشیده ایم

    در خانه های تهی.

    بر فرازبرجهایی رفته ایم

    که از آنجا جز شب چیزی دیده نمی شد.

    پرستو بوده ایم ودر نوردیده ایم،

     ماده سگ بوده ایم واز درد زوزه کشیده ایم

    در طول ساحلهای خشکیده؛

    ملخ بوده ایم و برای قوت خویش،

    ناگزیر همه چیز را ویران کرده ایم.

    جلبک بوده ایم و توفان ما را

     به این سو آن سو افکنده است؛

    دانه های برف بوده ایم

     و به دست باد چرخیده ایم.

     


    نوشته شده در پنج شنبه 90/2/22ساعت 3:14 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |


    :قالبساز: :بهاربیست:

     قالب میهن بلاگ قالب وبلاگ